معرفي آلبوم ناشكيبا

دستگاه : شور  و دشتي

همايون شجريان

 

ﺗﺼﻨﻴﻒ:  چه دانستم

ﻛﻼﻡ: مولانا

 

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

 

آواز: ناشكيبا

كلام: سعدي

 

 

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را

علاج درد مشتاقان طبیت عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل

بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را

مرا سودای بت‌رویان نبودی پیش ازین در سر

ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را

مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی

وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری

برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را

سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی

ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟

 

 

تصنيف: مي عشق

كلام: حافظ

 

 

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما را

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است

 

 

آواز: زهر شيرين

كلام: فريدون مشيري

 

 

‫ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺯﻫﺮ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺧﻮﺍﻧﻢ ﺍﻱ ﻋﺸﻖ

‫ﻛﻪ ﻧﺎﻣﻲ ﺧﻮﺷﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﺖ ﻧﺪﺍﻧﻢ

ﻭ ﮔﺮ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﻧﮕﻲ ﺗﺎﺯﻩ ﮔﻴﺮﻱ

‫ﺑﻪ ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺯﻫﺮ ﺷﻴﺮﻳﻨﺖ ﻧﺨﻮﺍﻧﻢ

‫ﺗﻮ ﺯﻫﺮﻱ ﺯﻫﺮ ﮔﺮﻡ ﺳﻴﻨﻪﺳﻮﺯﻱ

ﺗﻮ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻛﻪ ﺷﻮﺭ ﻫﺴﺘﻲ ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ

ﺷﺮﺍﺏ ﺟﺎﻡ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺟﺎﻥ ﺭﺍ

ﻧﺸﺎﻁ ﺍﺯ ﺗﻮ، ﻏﻢ ﺍﺯ ﺗﻮ، ﻣﺴﺘﻲ ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ

ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﻲ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩﻱ

ﺩﺭﻭﻥ ﻛﻮﺭﺓ ﻏﻢ ﺁﺯﻣﻮﺩﻱ

ﺩﻟﺖ ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﻲﺍﻡ ﺳﻮﺧﺖ

ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﮔﺸﻮﺩﻱ

ﺑﺴﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﮔﻴﺮ

ﻛﻪ ﻧﻴﺮﻧﮓ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻓﺴﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺟﺎﺩﻭ ﺍﺳﺖ

‫ﻭﻟﻲ ﻣﺎ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺴﺘﻴﻢ ﻭ ﺩﻳﺪﻳﻢ

ﻛﻪ ﺍﻭ ﺯﻫﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻧﻮﺷﺪﺍﺭﻭ ﺍﺳﺖ

ﭼﻪ ﻏﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺯﻫﺮ ﺗﺐ ﺁﻟﻮﺩ

‫ﺗﻨﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺪﺍﺋﻲ ﻣﻲﮔﺪﺍﺯﺩ

‫ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺎﺩﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻣﺔ ﻣﺮﮒ

ﻏﻤﻲ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﻣﻲﻧﻮﺍﺯﺩ

‫ﺍﮔﺮ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﺮﺩﻱ ﻧﮕﻴﺮﺩ

‫ﻣﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻲ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﮔﺮ ﻋﻤﺮﻡ ﺑﻪ ﻧﺎﻛﺎﻣﻲ ﺳﺮﺁﻳﺪ

ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﺮﮔﻢ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ ﺍﺳﺖ

 

 

آواز: داغ دوستي

كلام: سعدي

 

 

تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم

مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی

داروی دوستی بود هر چه بروید از گلم

میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من

ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم

حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو

با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم

باد به دست آرزو در طلب هوای دل

گر نکند معاونت دور زمان مقبلم

لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی

ور تو قبول می‌کنی با همه نقص فاضلم

مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلم

کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم

کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد

گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم

سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی

می‌نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم

فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو

این همه یاد می‌رود وز تو هنوز غافلم

لشکر عشق سعدیا غارت عقل می‌کند

تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم

 

 

تصنيف: آرام جان

كلام: مولانا

 

 

ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم

تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم

هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری

شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم

گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم

گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم

گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم

ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم

دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست

زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم

ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو

ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم

من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم

من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم

در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو

این‌ها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم

ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را

هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم

ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر

بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم

گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف

یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم

گر سال‌ها ره می روی چون مهره‌ای در دست من

چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم

ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من

جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کنم