آلبوم سرود مهر
معرفی ردیف های آواز آلبوم سرود مهر
دستگاه : آواز بيات ترك و افشاري
خوانندگان: محمدرضا شجریان و همایون شجریان
تار: حسین علیزاده
کمانچه: کیهان کلهر
تنبک: همایون شجریان
سال اجرا: 1384
سال انتشار: 1386
تصنيف : عياران
كلام : سعدي
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
چو سیل از سر گذشت آن را چه میترسانی از باران
گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران
گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران
چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری
ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران
تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی
به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران
الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمیگیرد به شب از دست عیاران
گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران
کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن
رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران
آواز: عشق باز
غزل : سعدي
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
مدارا میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمیبینم
آواز : غم پرست
غزل : حافظ
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
تصنيف : اي سلسله مو
كلام : قديمي ، حافظ
ﺍﻱ ﺳﻠﺴﻠﻪﻣﻮ ﺩﺳﺘﻲ ﺑﺮ ﻃﺮﺓ ﭘﺮ ﺧﻢ ﺯﻥ
ﻳﻚ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻣﻮ ﺑﮕﺸﺎ ﺻﺪ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﻥ
ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﺷﻮﺩ ﻛﺸﺘﻪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻓﻲ ﻓﻮﺟﻲ
ﺟﺎﻧﺎ ﺻﻒ ﻣﮋﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﻳﻚ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﻥ
ﻳﺎﺭﺏ ﺑﻪ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﮔﻔﺖ ﺍﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ
ﺭﺧﺴﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻛﺲ ﻧﻨﻤﻮﺩ ﺁﻥ ﺷﺎﻫﺪ ﻫﺮﺟﺎﻳﻲ
ﺍﻱ ﺩﺭﺩ ﺗﻮﺍﻡ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻧﺎﻛﺎﻣﻲ
ﻭ ﺍﻱ ﻳﺎﺩ ﺗﻮﺍﻡ ﻣﻮﻧﺲ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺔ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ
آواز : زنده به عشق
كلام : عطار
آتش سودای تو عالم جان در گرفت
سوز دل عاشقانت هر دو جهان در گرفت
جان که فروشد به عشق زندهٔ جاوید گشت
دل که بدانست حال ماتم جان در گرفت
از پس چندین هزار پرده که در پیش بود
روی تو یک شعله زد کون و مکان در گرفت
چون تو برانداختی برقع عزت ز پیش
جان متحیر بماند عقل فغان در گرفت
بر سر کوی تو عشق آتش دل برفروخت
شمع دل عاشقانت جمله از آن در گرفت
جرعهٔ اندوه تو تا دل من نوش کرد
زآتش آه دلم کام و زبان در گرفت
تا که ز رنگ رخت یافت دل من نشان
روی من از خون دل رنگ و نشان در گرفت
جان و دل عاشقان خرقه شد اندر میان
زانکه سماع غمت در همگان در گرفت
راست که عطار داد حسن و جمال تو شرح
سینه برآورد جوش دل خفقان در گرفت
تصنيف : نيايش
كلام : سهراب سپهري
دستی افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد ، هر
قطره شود خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور ، شب ما را بکند
روزن روزن
ما بی تاب ، و نیایش بی رنگ
از مهرت لبخندی کن ، بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو
ما هسته پنهان تماشاییم
ز تجلی ابری کن ، بفرست ، که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم ، باشد که ببالیم و
به خورشید تو پیوندیم.
ما جنگل انبوه دگرگونی
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر ، برهم تاب ، برهم پیچ :
شلاقی کن ، و بزن بر تن ما
باشد که ز خاکستر ما ، در ما، جنگل یکرنگی بدر
آرد سر.
چشمان بسپردیم ، خوابی لانه گرفت
نم زن بر چهره ما
باشد که شکوفا گردد زنبق چشم ، و شود سیراب
از تابش تو ، و فرو افتد
بینایی ره گم کرد
یاری کن ، و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد که تراود در ما ، همه تو
ما چنگیم: هر تار از ما دردی ، سودایی
زخمه کن از آرامش نامیرا ، ما را بنواز
باشد که تهی گردیم ، آکنده شویم از والا نت
خاموشی
آیینه شدیم ، ترسیدیم از هر نقش
خود را در ما بفکن
باشد که فرا گیرد هستی ما را ، و دگر نقشی
ننشیند در ما
هر سو مرز، هر سو نام
رشته کن از بی شکلی ، گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که بهم پیوندد همه چیز ، باشد که نماند
مرز، که نماند نام
ای دور از دست ! پر تنهایی خسته است
گه گاه ، شوری بوزان