معرفی ردیف های آواز آلبوم پيوند مهر

دستگاه :شور ، آواز ابوعطا

تار: فرهنگ شريف

تنبك : جهانگير ملك

سال اجرا: 1363

سال انتشار: 1379

 

آواز : پيوند مهر

غزل : سعدي

 

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

درآمد شور شبيه حسيني

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم

کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

عاشق كش

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد

می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

سلمك

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

قرچه

من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم

بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

قرچه رضوي

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد

داند که روز گردد روزی شب شبانان

رضوي

باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

رضوي

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم

مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

رضوي

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

قرچه سلمك

شکرفروش مصری حال مگس چه داند

این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

-

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی

تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان

سلمك فرود

 

مشخصات عروضی:

وزن: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

 

 

تصنيف : اي ساربان

كلام : سعدي

 

 

 

 

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

 

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

 

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

 

 

آواز : تمناي دوست

غزل : سعدي

 

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

درآمد شور ابوعطا

با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

گوشه دشتي (اميري)

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی

گوشه دشتي (اميري) ،بيات راجع برگشت به بيات كرد

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

حجاز

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش

آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

-

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی

حجاز

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

كرد بيات

در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست

بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی

-

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

حزين فرود به شور

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

درآمد شور

مشخصات عروضی:

وزن: مفعول مفاعيلن مفعول مفاعيلن

بحر: هزج مثمن اخرب

 

 

 

 

تصنيف : وداع ياران

كلام : سعدي

 

 

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت

باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران